سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  یک خاطره عجیب - ۩ تاظهور ۩
هیچ کس چیزى را در دل نهان نکرد ، جز که در سخنان بى اندیشه‏اش آشکار گشت و در صفحه رخسارش پدیدار . [نهج البلاغه]
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

کل بازدیدها
172501
بازدیدهای امروز
2
بازدیدهای دیروز
16
درباره خودم
یک خاطره عجیب - ۩ تاظهور ۩
۩ طلبه ی جوان ۩
یک طلبه،که طلبه بودنش رو خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه.امام زمانش رو هم دوست داره گر چه تا حالا نتونسته از خودش راضی نگرش داره...اما سعی می کنه، البته با دعای خیر شما. شعارم در زندگی اینه «خواستن توانستن است.» التماس دعا.
لوگوی وبلاگ
یک خاطره عجیب - ۩ تاظهور ۩
آرشیو مطالب
حرف دل
شبهات
تازه ها
خاطره
اخبار
دانلود
داستان
شعرهای خادمة المهدی
حدیث
پاییز 1385
پیوندهای روزانه

در گذشت آیت الله یثربی! [108]
۞ متن کامل قرآن مجید [266]
خبر گزاری رسا نیوز [197]
۩ باحاج آقـــا ۩ [165]
[آرشیو(4)]

لحظه ی ارتباط با خدا
لینک دوستان

ضد وهابیت
از نـــور
سـایت پـیامبــر اعــظـم (ص)
سایـت صلوات(ختم صلوات)
بانک عکس دفاع مقـدس
مسجد مقدس جمکران
جهان اندیشه خداست
سایت احـمدی نـژاد
تخریبچی دوران
لینک باکس نور
طلبه امروزی
بیقرارظهور
ایــران 22
گل دختر
کشکول
لاهـــوت
تاریخ قرآن
علوم قرآنی
سایت سلـدوز
زیارت عشق
کشکول جــــوانی
فاطمه یاس علـــی
در محضر قرآن و عترت
دین اسلام و سوالات جدید
دلتنگی های یک طلبه
جهنم مطلوب
طلبه علوم دینی
آرامش در قــرآن

لوگوی دوستان





جستجو در وبلاگ
 :جستجو
وقت طلاست قدر آن را بدان
نوای وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
va3ki2akonam آیدی من
تا ظهور
1majnon.parsiblog.com

نویسنده مطالب :   ۩ طلبه ی جوان ۩  

عنوان متن یک خاطره عجیب دوشنبه 85 مرداد 30  ساعت 12:46 صبح

یک خاطره عجیب

تازه خبر پیروزی حزب الله توی اخبار پخش شده بود.من خونه بودم پای اینترنت و وبگردی می کردم .  رفتم که شام بخورم  دو ستم زنگ زدو گفت بیا تازه سیستم مصطفی رو آوردیم تو هم بیا تو افتتاحیه اش شرکت کن دوربینت هم بیار تا بعدش بریم سطح شهر برا عکاسی.آخه اون شب توی قم برا پیروزی حزب الله جشن گرفته بودن... شیرینی و بند بساطی بودخلاصه بعد از راه اندازی سیستم سوار موتور شدیم و رفتیم.اما توی خیابون فقط خودمون بودیم با چند تا موتور و ماشین بی بخار.مامونده بودیم که چه کنیم.مثل اینکه خیلی دیر اومده بودیم همه رفته بودن برا تماشای فیلم نرگس آخه اون شب، شب آخر بازی پوپک گلدره بود.همین طور که می رفتیم یهو یه موتور رو دیدیم که سه نفر سوارش بودن( 2 نفر بالباس بسیجی و یکی هم با لباس عادی).دوستم گفت چه طوره از اینا یه عکس بگیریم برا تو وبلاگ خواستم برگردم خودشون اومدن از کنارمون رد شدن ما رفتیم دنبالشون .دور میدون جانبازان که رسیدن دور زدن و از پل مصلی اومدن بالا ما هم مثل این پلیسای حرفه ای  تعقیبشون می کردیم من اومدم کنارشون سرعت رو کردم   تا بتونیم عکس بگیریم عکس رو که گرفتیم چون سر بالایی بود موتور داشت کم می یاورد من هم یه دنده سبک کردم و رفتیم نگو اینا به ما مشکوک شدن چشمتون روز بد نبینه پایین پل که رسیدیم یهو  اومدن کنارمون گفتن برا چی عکس گرفتین ما هم گفیتم هیچی عشقی ؛ گفت :عشقی عکس می گیری بزن کنار من که خشکم زد و گاز موتور رو گرفتم .اون یکی که لباس عادی داشت چنان از رو موتور پرید که من گفتم دیگه شهید شد... یه کم که رفتیم رفیقم گفت نگه دار ببینیم چی میگن خلاصه اومدن  و گفتن دوربین رو بده رفیقمم که با مسائل نظامی اشنایی داشت براشون قلدری کرد و گفت نمی دم بی سیم بزن فرماندتون بیاد ببینم شما چی میگین 2 تا از اونا هر چی گفتن دلیل عگس گرفتنت رو بگو  تا ما بریم اون گفت نه بی سیم بزن ببینم می خوای چه کار کنی.تو همین حین 2 تا دیگه سراسیمه سر رسیدن و گفتن یالا  دوربین رو بده ما گفیم شما کی باشین اینا هم پنچر کردن خلاصه هر کاری کردن دوست ما کوتاه نیومدیم اون کارتش رو نشون داد عباس کفت خوب منم از این کارتای فعال بسیج دارم...  منم تو فکر اینکه آخ حالا چه کنیم نه گواهینامه دارم و نه کارت موتور رو با خودم آورده بودم همش جوش دوربین و موتور رو می زدم .بی سیم زدن فرماندشون گفت بیان پایگاه ما همسوار شدیم و پشت سرشون راه افتادیم رسیدیم پایگاه نمی دونی چقدر راش دور بود... تا رسیدیم فرمانده با اسلحه اومد تا منو دید که با لباس روحانی هستم گفت سلام حاج آقا خواهش می کنم بفر مایین داخل  زودی اسلحه رو گذاشت زمین به اونا هم گفت شما بیرون باشین تا صداتون کنم ...آره داداش فرمانده خودش قضیه رو فهمید ..که این بسیجی های ما رو جو گرفته بوده و خواستن خودی نشون بدن ما هم قضیه عکاسی و آرتیس بازی اونا رو توضیح دادیم دیگه معذرت خواهی کرد و به ما تعارف شام کرد ما گفتیم دیرمون شده باید بریم خونه...اومدیم بیرون دیدیم ساکت یه گوشه ایستادن ما که داشتیم از خنده منفجر می شدیم سوار موتور شدیم و تو راه ترکیدیم از خنده.دیگه فرمانده چی بهشون گفت الله اعلم...

 اینم از خاطره شب پیروزی لبنان که اومدیم عکس بگیریم برا تو وبلاگ ..

حالا این هم اون عکسی که به خاطرش می خواستیم بریم زندان واقعا ارزشش رو نداشت آخه تو اون تاریکی شب با یه دوربین دیجیتالی دروپیت،بهتر از این نمی شد عکس گرفت.


 تازه ها نظر بده دعات کنم  ( )

 

: ۩ تاظهــور ۩ دوستدار شما طلبه ی جوان