نویسنده مطالب : ۩ طلبه ی جوان ۩
۩ خداحافظ دوست من!!
|
دوشنبه 85 آبان 1 ساعت 8:47 عصر |
خداحافظ رمضان... خداحافظ صمیمی ترین دوست... خداحافظ ای کارخانه ی آدم سازی... خداحافظ باران رحمت... کوچه کوچه های دلم که بویی از خدا نگرفته بود تازه داشت به عطر وبوی تو، به شمیم بندگی و بوی خدا عادت می کرد... تازه با نفسهایت خو کرده بود... چه زود آمدی وچه زود رفتی... چرا قدرت را ندانستم... قدر قَدرت را...چرا اجازه ات دادم تا با دست خالی از خانه ی دلم بروی؟... می دانم دلت را شکستم ای دوست... می ترسم دعا کنی دیگر چشمت به چشمم نخورد... می ترسم نفرینم کرده باشی... اما نه تو مال این حرفا نیستی... می ترسم سال آتی در خانه ام را نکوبی... وااااااااااای خدا نکند... تو چقدر معصومانه و بی ریا به سویم آمدی و من چقدر نا جوانمردانه تو را از خودم راندم... به خدا پشیمانم... ای کاش یک دقیقه ی دیگر می ماندی... ای کاش نجوای الغوث الغوثت را برای بار آخر می شنیدم... یک لحظه به درون قلبت قطره ای از برای توبه می ریختم تا وقت میقاتت با خدا شرمنده اش نشوم... همین طور شرمنده ی روی اربابم... می دانم رفیق نیمه راه بودم... ای کاش نیمه راه... رفیق اول راه هم نبودم... می نویسم که همه بدانند دلت را شکستم... اما پشیمانم... مهدیا! در این شب عید، چشمانم را کنار خیمه ی سبز تو به امانت بگذارم تا در حسرت ندیدن جانکاهت بگریم...
|
حرف دل |
نظر بده دعات کنم ( ) |
|
|