سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  خاطره - ۩ تاظهور ۩
[ و او را دیدند با جامه‏اى کهنه و پینه زده . سبب پرسیدند فرمود : ] دل را خاشع کن و نفس را خوار ، و مؤمنان بدان اقتدا کنند در کردار . همانا دنیا و آخرت دو دشمنند نافراهم ، و دو راهند مخالف هم . آن که دنیا را دوست داشت و مهر آن را در دل کاشت ، آخرت را نه پسندید و دشمن انگاشت ، و دنیا و آخرت چون خاور و باختر است و آن که میان آن دو رود چون به یکى نزدیک گردد از دیگرى دور شود . و چون دو زنند در نکاح یکى شوى که ناسازگارند و در گفتگوى . [نهج البلاغه]
منوی اصلی

[خـانه]

[  RSS  ]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

کل بازدیدها
179030
بازدیدهای امروز
14
بازدیدهای دیروز
15
درباره خودم
خاطره - ۩ تاظهور ۩
۩ طلبه ی جوان ۩
یک طلبه،که طلبه بودنش رو خیلی دوست داره و بهش افتخار می کنه.امام زمانش رو هم دوست داره گر چه تا حالا نتونسته از خودش راضی نگرش داره...اما سعی می کنه، البته با دعای خیر شما. شعارم در زندگی اینه «خواستن توانستن است.» التماس دعا.
لوگوی وبلاگ
خاطره - ۩ تاظهور ۩
آرشیو مطالب
حرف دل
شبهات
تازه ها
خاطره
اخبار
دانلود
داستان
شعرهای خادمة المهدی
حدیث
پاییز 1385
پیوندهای روزانه

در گذشت آیت الله یثربی! [108]
۞ متن کامل قرآن مجید [266]
خبر گزاری رسا نیوز [197]
۩ باحاج آقـــا ۩ [165]
[آرشیو(4)]

لحظه ی ارتباط با خدا
لینک دوستان

ضد وهابیت
از نـــور
سـایت پـیامبــر اعــظـم (ص)
سایـت صلوات(ختم صلوات)
بانک عکس دفاع مقـدس
مسجد مقدس جمکران
جهان اندیشه خداست
سایت احـمدی نـژاد
تخریبچی دوران
لینک باکس نور
طلبه امروزی
بیقرارظهور
ایــران 22
گل دختر
کشکول
لاهـــوت
تاریخ قرآن
علوم قرآنی
سایت سلـدوز
زیارت عشق
کشکول جــــوانی
فاطمه یاس علـــی
در محضر قرآن و عترت
دین اسلام و سوالات جدید
دلتنگی های یک طلبه
جهنم مطلوب
طلبه علوم دینی
آرامش در قــرآن

لوگوی دوستان





جستجو در وبلاگ
 :جستجو
وقت طلاست قدر آن را بدان
نوای وبلاگ
اشتراک در خبرنامه
 
va3ki2akonam آیدی من
تا ظهور
1majnon.parsiblog.com

نویسنده مطالب :   ۩ طلبه ی جوان ۩  

عنوان متن ۩ خاطره ی فاطمه! یکشنبه 85 مهر 9  ساعت 4:0 عصر

هیچ وقت یادم نمی ره. اون روزای تلخ رو.هر روز پدر فاطمه زنگ می زد حوزه و تهدیدش می کرد، یا باید با پسر عموت (که آدم بی بند و بار ی بود) ازدواج کنی،یا باید حوزه رو ول کنی.
بیچاره فاطمه،اون که تمام عشقش حوزه بود...حالا سه ترم خونده و باید برمی گشت...
نمی دونست باید چی کار کنه،به بن بست رسیده بود. خیلی شکست. افسرده و گوشه نشین شد. منم با دیدنش خیلی شکستم. بیت العباس هم همین طور...
بیت العباس رو میگم ،حجرمون. حجره ی شهیده سیده اعظم... حجره ی امام زمانی های قدیم...
6 نفر بودیم ، همشون امام زمانی ، همشون نماز شب خون و ... فاطمه از همه سر بود، هر چی که بقیه داشتن اون خودش تنها یه جا داشت... هر چی ازش بگم کم گفتم، عجیب بوی آقا رو می داد. خیلی مقید بود، حتی نسبت یه مستحبات... هر روز نماز استغاثه می خوند. بیت العباس هم با داشتن فاطمه برنامه ها برا خودش داشت(دور از چشم بقیه) نماز شب ، نماز استغاثه ، ادعیه روز و زیارت عاشورا با صد لعن و صد سلام... حتی رو سفره ی غذا یه بشقاب برا آقا می زاشتن. خیلی به فکرش بودن.
شب جمعه شد. 12 دی ماه 82. به بیت العباسی ها گفتم: میدونم ظهر نخوابیدیم و هممون خسته ایم ولی بیاین امشب که شب آقاست تا صبح بیدار بمونیم. که اگه آقا بیاد ما رو خواب نبینه.حداقل دلش خوش باشه سربازایی داره که به فکرش هستن.(خودمم نمی دونم بر چه اساس این حرف رو زدم ولی میدونم گفتنش بی حکمت نبود) هر کسی مشغول یه مناجاتی با آقا بود. اصلا یاد ندارم کسی از ما خوابش برده بود. اما نمی دونم توی این بین  چه طور زهراء آقا رو دید. شاید هم خوابش رو دیده بود.به هر حال ما ندیدیم. خیلی حالش خراب بود. می گفت:آقا رو دیدم،به خدا دیدمش،باهام حرف زد،گفت: به بیت العباسی ها بگو تا این هفته یه سری بهشون می زنم...زهراء اصرار می کرد این خبر بینمون بمونه.
اما نمی دونی این یه هفته چقدر بهمون سخت گذشت. حال یه منتظر رو داشتیم.حال اون کسی که اگه صدای در می اومد،هُری دلش می ریخت که نکنه آقامون باشه... اعمالمون رو خالص تر و بهتر از قبل کرده بودیم،هر کی به نحوی خودش رو آماده می کرد(یادمه یه شب موقع خواب،که فاطمه هم خواب بود،بهم گفتیم اگه یه دفعه خدای نکرده آقا فقط بخواد یکی مونو ببینه بر ا کی راضی می شیم؟همه با هم گفتیم :فاطــــمه)آره فاطمه از همه به آقا نزدیک تر بود.چند کرامت از آقا که به اون شده بود شنیده بودیم، نه از خودش از مسجد جمکران...
یک هفته تموم شد،اما آقا نیومد. دلمون شکست.از آقا ناراحت شدیم،زار می زدیم یا صاحب الزمان،یعنی وعده ی شما ...از اون قضیه تقریبا یک هفته گذشت،طبق معمول فاطمه تلفن داشت.لابد بازم باباش و تهدید...اما نمی دونم چرا این بار پشت گوشی غش کرد،(این قدر خودش رو زد و یا صاحب الزمان گفت که از حال رفت.) فاطمه رو بردن حجره و من زنگ زدم خونشون با خواهرش دعوا کردم ، چرا راحتش نمی زارین،چی از جونش می خواین و... خواهرش که گریه میکرد و به لکنت افتاده بود گفت: معلومه چی می گی، از جمکران زنگ زدن...

جسم بی جون فاطمه روی زمین سرد حجره افتاده بود.همه رو از حجره بیرون کردن.فقط به من گفتن برو پیشش چون از همه بهش نزدیک تری. اگه چیزی باشه به تو می گه. من بودم  و فاطمه،خیلی منتظر ایستادم که حالش برگرده،بهش گفتم  چی شده،ما که نامحرم نیستیم. با چه التماسی این حرفا رو زد...دیدی آقا بی معرفت نبود، دیدی ما بی معرفت بودیم،دیدی آقا به وعدش عمل کرد...
آخرش فهمیدیم که، شب یکشنبه 14 دیماه 82 ،مصادف با شب میلاد امام رضا(علیه السلام)،شب همون هفته ای که قرار بود بهمون سر  بزنه. آقا تو حالت مکاشفه به یکی از خادمین مسجد جمکران فرموده بود:دختری به اسم فاطمه(راستی اینم بگم اسم اصلیش پوران بود من اسمش رو گذاشتم فاطمه و جالب این بود که آقا هم به همین اسم خطابش کرده بود)توی حوزه ی فاطمیه... مشکل داره.ببینید مشکلش چیه؟آقا شماره تلفن خونشون رو داده بود به خادمش و اونا فکر کرده بودن شماره مال حوزه است ... خلاصه جریاناتی داشت که باعث شده بود چند روز با تاخیر فاطمه رو خبر کنن. قرار بود از مسجد جمکران بیان فاطمه رو ببینن و ... فاطمه رفت جمکران... چه اتفاقایی که براش نیافتاد... من از گفتنش معذورم.اینا رو اگه نمی دیدم هرگز باورم نمی شد.

فقط اینو میتونم بگم خوشا به حال فاطمه که آقاش رو دید و بدا به حال ما که از قافله جا موندیم...

نقل خاطره از:خادمةالمهدی


 خاطره نظر بده دعات کنم  ( )

نویسنده مطالب :   ۩ طلبه ی جوان ۩  

عنوان متن ۩ خوابی ازشهید آوینی سه شنبه 85 مهر 4  ساعت 5:0 عصر


گفتم بد نیست تا هفته ی دفاع مقدس تموم نشده،یه خاطره ای رو براتون تعریف کنم.البته خاطره که نه بهتره بگم یه خواب.خوابی که از یکی از شهدا دیدم.(شهید سید مرتضی آوینی)

یادم نیست درست چند سالم بود، ولی می دونم راهنمایی بودم.اصلا شهید آوینی رو نمی شناختم ، فقط تو کتابا مطالبشو خونده بودم. و ایشون به اسم سید اهل قلم می شناختم نه شهید...

در واقع نمی دونستم شهیدن.فکر می کردم بسیجی هستن که به مرگ طبیعی از دنیا رفته ان .ولی چون خیلی نوشته هاشو دوست داشتم دنبال شخصیتش می گشتم.یه روز تمام بود که تمام فکرم مشغولش بود. از دیگران که می پرسیدم می گفتن شهید آوینی رو می گی؟منم که نمی دونستم می گفتم... بعد رو این قضیه فکر کردم ،اگه شهیدن چرا تو جبهه شهید نشدن،یا کجا و چطور شهید شدن...

کاملا اتفاقی این سؤالات یک روز قبل از سالگرد شهادتشون برام پیش اومده بود.و در واقع شب شهادتشون بود که خواب دیدم:

کسی به طرفم می آمد،چهره اش آشنا بود ولی یادم نمی آمد کجا دیده بودمش.و اینقدر صورتش می درخشید که گویی خورشید بود،از من خواست به دنبالش بروم انگار می خواست جایی را نشانم دهد... ولی نمی دانستم چرا باپاهای کاملا بریده قشنگ راه می رود. از جاهایی مرا می برد که تاکنون در این دنیا مثلش را ندیده بودم.و در بین راه با کسانی هم صحبت بود که از زیبایی شان ندیده بودم. گفت: من را که می شناسی ؟سید مرتضی...

شنیده بودم خیلی در موردم کنجکاو شده بودی! و دلت می خواست از نحوه ی شهادتم ولحظه هایش بدانی! درست می گویم؟ ساکت ماندم ... اشاره کرد به مکانی. دیدم سر بر بالین خاک نهاده و فورانی از خون خاک خشک را سیراب می کند.و دو پایش قطع شده...هر چه خواستم به سمتش بروم نیرویی مانع می شد...

شب خوشی بود. چه شکرها که از کلامش نمی بارید. و چه ناگفته ها که با هم نگفتیم...

وقتی که از خواب بیدار شدم، همه چیز را کاملا به یاد داشتم ... ویادم نمی رود وقتی همان روز به خانه ی دوستم رفتم و عکس لحظه ی شهادتش را بر دیوار خانه شان دیدم... درست همان چیزی که من دیدم...

و به این رسیدم که شهدا زنده اند. شهدا کارهای مارا می بینند... پس کمی به خودمان بیاییم وتا فرصتها را از دست ندادیم (ماه مبارک رمضان را) از درون تکانی بخوریم...


 خاطره نظر بده دعات کنم  ( )

نویسنده مطالب :   ۩ طلبه ی جوان ۩  

عنوان متن یک خاطره عجیب دوشنبه 85 مرداد 30  ساعت 12:46 صبح

یک خاطره عجیب

تازه خبر پیروزی حزب الله توی اخبار پخش شده بود.من خونه بودم پای اینترنت و وبگردی می کردم .  رفتم که شام بخورم  دو ستم زنگ زدو گفت بیا تازه سیستم مصطفی رو آوردیم تو هم بیا تو افتتاحیه اش شرکت کن دوربینت هم بیار تا بعدش بریم سطح شهر برا عکاسی.آخه اون شب توی قم برا پیروزی حزب الله جشن گرفته بودن... شیرینی و بند بساطی بودخلاصه بعد از راه اندازی سیستم سوار موتور شدیم و رفتیم.اما توی خیابون فقط خودمون بودیم با چند تا موتور و ماشین بی بخار.مامونده بودیم که چه کنیم.مثل اینکه خیلی دیر اومده بودیم همه رفته بودن برا تماشای فیلم نرگس آخه اون شب، شب آخر بازی پوپک گلدره بود.همین طور که می رفتیم یهو یه موتور رو دیدیم که سه نفر سوارش بودن( 2 نفر بالباس بسیجی و یکی هم با لباس عادی).دوستم گفت چه طوره از اینا یه عکس بگیریم برا تو وبلاگ خواستم برگردم خودشون اومدن از کنارمون رد شدن ما رفتیم دنبالشون .دور میدون جانبازان که رسیدن دور زدن و از پل مصلی اومدن بالا ما هم مثل این پلیسای حرفه ای  تعقیبشون می کردیم من اومدم کنارشون سرعت رو کردم   تا بتونیم عکس بگیریم عکس رو که گرفتیم چون سر بالایی بود موتور داشت کم می یاورد من هم یه دنده سبک کردم و رفتیم نگو اینا به ما مشکوک شدن چشمتون روز بد نبینه پایین پل که رسیدیم یهو  اومدن کنارمون گفتن برا چی عکس گرفتین ما هم گفیتم هیچی عشقی ؛ گفت :عشقی عکس می گیری بزن کنار من که خشکم زد و گاز موتور رو گرفتم .اون یکی که لباس عادی داشت چنان از رو موتور پرید که من گفتم دیگه شهید شد... یه کم که رفتیم رفیقم گفت نگه دار ببینیم چی میگن خلاصه اومدن  و گفتن دوربین رو بده رفیقمم که با مسائل نظامی اشنایی داشت براشون قلدری کرد و گفت نمی دم بی سیم بزن فرماندتون بیاد ببینم شما چی میگین 2 تا از اونا هر چی گفتن دلیل عگس گرفتنت رو بگو  تا ما بریم اون گفت نه بی سیم بزن ببینم می خوای چه کار کنی.تو همین حین 2 تا دیگه سراسیمه سر رسیدن و گفتن یالا  دوربین رو بده ما گفیم شما کی باشین اینا هم پنچر کردن خلاصه هر کاری کردن دوست ما کوتاه نیومدیم اون کارتش رو نشون داد عباس کفت خوب منم از این کارتای فعال بسیج دارم...  منم تو فکر اینکه آخ حالا چه کنیم نه گواهینامه دارم و نه کارت موتور رو با خودم آورده بودم همش جوش دوربین و موتور رو می زدم .بی سیم زدن فرماندشون گفت بیان پایگاه ما همسوار شدیم و پشت سرشون راه افتادیم رسیدیم پایگاه نمی دونی چقدر راش دور بود... تا رسیدیم فرمانده با اسلحه اومد تا منو دید که با لباس روحانی هستم گفت سلام حاج آقا خواهش می کنم بفر مایین داخل  زودی اسلحه رو گذاشت زمین به اونا هم گفت شما بیرون باشین تا صداتون کنم ...آره داداش فرمانده خودش قضیه رو فهمید ..که این بسیجی های ما رو جو گرفته بوده و خواستن خودی نشون بدن ما هم قضیه عکاسی و آرتیس بازی اونا رو توضیح دادیم دیگه معذرت خواهی کرد و به ما تعارف شام کرد ما گفتیم دیرمون شده باید بریم خونه...اومدیم بیرون دیدیم ساکت یه گوشه ایستادن ما که داشتیم از خنده منفجر می شدیم سوار موتور شدیم و تو راه ترکیدیم از خنده.دیگه فرمانده چی بهشون گفت الله اعلم...

 اینم از خاطره شب پیروزی لبنان که اومدیم عکس بگیریم برا تو وبلاگ ..

حالا این هم اون عکسی که به خاطرش می خواستیم بریم زندان واقعا ارزشش رو نداشت آخه تو اون تاریکی شب با یه دوربین دیجیتالی دروپیت،بهتر از این نمی شد عکس گرفت.


 تازه ها نظر بده دعات کنم  ( )

 

: ۩ تاظهــور ۩ دوستدار شما طلبه ی جوان