بــــــیا بـــــر گـــــرد
من و یک بیستون غم ،من و هفت خان نه هشت خان رستم
چه پر در است خاک سرد و خاموش وجودت !
نخواهی یا نمی بینی که می خشکد نهال آرزویت
مجال زنده ماندن نیست در این گرداب
در این رستنگه دیرین گل های اقاقی
میان زادگه نیلوفر آبی احساس
چه پر موج است دریا !
چه خاموش است بغض ابر مرده !
دلم تنگ است. چرا ای ابر نمی گریی؟ چرا باران نمی باری؟
چه تاریک و چه ناپیداست کوچه ! بیا برگرد...
خدایا راه چاره کو؟ که دستم را بگیرد تا که برگردم؟
که پاسخ گوید این آوای خاموش؟
که می بیند دلم را که می گردد با مردن هم آغوش؟
دلم چون بید می لرزد خدایا من چه می بینم؟
میان خاک تیره گِلی روشن که گویی رد پای عابری خسته
که در هر جای پایش رخنه نوری است
به تکه چوب خشکی روی این گل گرم بازی
به یاد روزهای خامگی های دیرینه
به یاد قلب های گرم و بی کینه
و من تا کی نقاشی به روی خاک پر دردت کشم دوست؟
ترک هم برنمی دارد دل نرمت با این چوب نقاشی...
تو هم بشکن همچون ساقه من
تو هم خم کن نگاهت را همچون قامت من
تو را سوگند بر عشقت،خدایت بیا برگرد...
شعر از خادمة المهدی :لطفا با ذکر منبع آن را در سایت یا وبلاگ خود قرار دهید.
|