نویسنده مطالب : ۩ طلبه ی جوان ۩
۩ بوی یار
|
پنج شنبه 85 شهریور 30 ساعت 3:29 صبح |
لحظه ها هم قراری نــــــدارد جمعه ها انتظاری نـدارد
تابلـــــوی نگاهم سفیداسـت چون نگاهم نگاری نــدارد
یک سالِ دلم شدسه تافصــل چون دل من بهاری ندارد
روزهامن نشستم به راهــش روزهایم شماری نـــدارد
هر ،جمعه قرار است بیـــایی حرف من اعتباری ندارد؟
شعر از خادمة المهدی
جای پای آقا را هم در جاده ندیدم و چون با یاد امام زمان (عج) سوار شدم دیدم کامیون من بدون هیچ توقفی روی برفها می رود و جایی نماند.چون به مقصد رسیدم زن و فرزندن را دور خود جمع نموده، موضوع مسافرت را با آنها در میان گذاشتم و گفتم:از این به بعد وضع زندگی ما کاملا مذهبی است و در اول وقت همگی باید نماز بخوانیم .حتی به همسرم گفتم اگر نمی توانی این گونه که گفتم رفتار کنی،و با خویشانی که بی بند و بارند و نماز نمی خوانند یا حجاب ندارند قطع رابطه کی می توانی طلاق بگیری.ایشان گفت شما این چنین بودی که ما عادت کردیم.یعنی شما نماز نمی خواندی ماهم نمی خواندیم شما این افراد ناجور را می پذیرفتی و ما تابع شما بودیم.از امروز ما هم مطیع شما هستیم.
یک آقا روحانی را به منزل دعوت کردم مرتب بیاید و و احکام اسلام را بگوید تا همگی به وظایفمان آشنا باشیم.در مسافرتهایم اول وقت نماز می خواندم.روزی در یکی از گاراژها منتظرخالی کردن بار بودم که ظهر شد راننده های دیگر گفتند:برویم غذا و با هم باشیم.گفتم اول نماز بخوانم و بعد غذا،همگی به هم نگاه کردند و گفتند این دیوانه شده می خواهد نماز بخواند و مرا شدیدا مورد تمسخر قرار دادند.من تا آن زمان مایل نبودم خاطرات مشهد را گویم لکن چون اینها اینگونه به نماز توهین کرده و مسخره نمودند، مجبور شدم سرگذشتم را برای تمام آنها بگویم . چنان بر آنها اثر کردکه دست مرا بوسیدند و از من عذرخواهی کردند وحمال ها و راننده ها همه به نماز ایستادند و معلوم بود که تصمیم گرفته اند از گناه فاصله بگیرند.و من که از اموال خیلی ها حیف و میل کرده بودم در هنگام بار بردن... به دستور آقای روحانی رضایت آنها را به دست آوردم و با شرمندگی رفتم و عذر خواهی کردم و آنها هم بخشیدند و...
نقل از شیفتگان مهدی(عج)
|
حرف دل |
نظر بده دعات کنم ( ) |
|
|